شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

یکی بود غیر از خدا هیشکی نبود

یکی بود یکی نبود
یعنی همونی که بود،نبود
شاید هم اولش کسی نبود،اما بعدش یکی بود
شایدم یکی از "اونا" نبود
اما یکی از "اینا"بود
...
"غیر از خدا هیشکی نبود"
پس تکلیف اونی که بود چی شد؟!
یعنی اولش بود ، بعدش یهو نبود؟!
شایدم اصلا "اونی" نبود
پس نتیجه می گیریم
یکی نبود
...
"زیر گنبد کبود
خاله پیرزن نشسته بود
"
آهان پس بالاخره یکی بود
همون خاله پیرزن بود
ولی آخه "غیر از خدا هیشکی نبود" !
پس خاله پیرزن کی بود؟ همون خاله پیرزن که بود؟ یعنی اون هیشکی نبود؟
شایدم...پس
آره
خودشه
خاله پیرزن هیشکی نبود... یعنی خاله پیرزن همون خدا بود
همونی که همیشگی بود
همونی که یه عالمه قصه های رنگارنگ داشت ...از بود...از نبود
...
پس حالا دیگه
یکی بود یه پیرزنی بود خیلی مهربون بود خب آخه" خدا" بود دیگه
یکی بود غیر از خدا هیشکی نبود

خب دیگه انقدر گیر ندیم. داستانش مهمه

يكي نبود يكي بود...
در روزگاران قديم...
درخت سيب تنومندي بود ...
با...
پسر بچه كوچكي ...
اين پسر بچه ...
خيلي دوست داشت با درخت سيب بازي كنه...
از تنه اش بالا بره از سيباش بچينه و بخوره و در سايه اش بخوابه...
زمان گذشت و ...
پسر بچه بزرگتر شدو به درخت بي اعتنا...
ديگه دوست نداشت با درخت بازي كنه...
اما روزي دوباره به سراغ درخت اومد...
درخت به پسر گفت : هاي بيا با من بازي كن...
پسر جواب داد : من ديگه بچه نيستم كه بخوام با تو بازي كنم
به دنبال سرگرميهاي بهتري هستم و براي خريدن اونا به پول نياز دارم
درخت گفت پول ندارم ولي ميتوني اين سيبارو بچيني و بفروشي و پول بدست بياري
پسر تمام سيباي درخت رو چيد و اونارو فروخت و اونچه نياز داشت خريد...
درخت رو باز فراموش كرد...
پيشش نيومد...
و درخت دوباره غمگين شد...
مدتها گذشت و پسر شده بود يه مرد جوون
با اضطراب به سراغ درخت اومد...
درخت ازش پرسيد :چرا غمگيني ؟ بيا در سايه ام بشين بدون تو خيلي احساس تنهايي ميكنم
پسر(مرد جوون) جواب داد فرصت كافي ندارم بايد براي خونوادم تلاش كنم بايد براشون خونه بسازم نياز به سرمايه دارم...
درخت گفت : سرمايه براي كمك ندارم ... تو ميتوني با شاخه ها و تنه ام براي خودت و خونوادت خونه بسازي ...
پسر (مرد جوون) خوشحال شد و تمام شاخه ها و تنه درخت رو بريد و با اونا راي خودش و خونوادش خونه اي ساخت
دوباره درخت تنها موند...
و پسر برنگشت...
زمان طولاني بسر آمد
پس از ساليان دراز در حال برگشت كه پير مرد بود
غمگين... خسته..... تنها .....
درخت ازش پرسيد: چراغمگيني؟
اي كاش ميتونستم كمكت كنم...
اما ديگه ... نه سيب دارم ... نه شاخه .... نه تنه ...
حتي سايه هم ندارم براي پناه دادن به تو ...
هيچ چيز براي بخشيدن ندارم...
پسر(پير مرد) گفت : خسته ام از اين زندگي ... از اين تنهايي ...
فقط به تو نياز دارم... آيا ميتونم كنارت بشينم؟
پسر (پيرمرد) كنار درخت نشست.... باهم بودند ساليان دراز در لحظه هاي شادي و اندوه....
آيا اون پسر بي رحم و خودخواه بود؟
نه ... ما همه شبيه او هستيم و با والدين خود چنين رفتاري داريم...؟؟؟
درخت همان والدين ماست... تا كوچيكيم ... دوست داريم با اونا بازي كنيم... و وقتي برگ شديم تنهاشون ميزاريم...
زماني به سويشون برميگرديم كه نيازمند هستيم و گرفتار...
براي والدين ود وقت نميزاريم...
به اين مهم توجه نميكنيم كه پدر و مادرها هميشه به ما همه ميدن...
در عوض ميخواهند كه .... تنهاشون نذاريم
به والدين خود عشق بورزيم .. فراموششان نكنيم...
برايشان زمان اختصاص بديم... همراهيشان كنيم...
شادي اونا ما رو شاد ديدن هست....
گراميشان بداريم و تركشان نكنيم
هر كس ميتواند هر همسری که خواست برای خود انتخاب کنه و به هر تعداد فرزند داشته باشه
ولي پدر و مادر فقط يك بار

هیچ نظری موجود نیست:


pharmacy magic