یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

انقراض حوض و ترانه‌های روحوضی (قسمت اول)

شاید خیلی از کسانی که از خیابان پاسداران گذر می‌کنند نمی‌دانند که در یکی از کوچه پس کوچه‌های آن یکی از میراث داران گنجینه هنر فراموش شده‌ی تهرانی، نمایش روحوضی، در خانه‌ای در کنار سماور عتیقه‌ای که از مادرش به یادگار مانده نشسته و مجدانه برای ثبت این هنر برای آیندگان که آنرا به خاطر نخواهند آورد قلم می‌زند.

مرتضی احمدی بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون گوینده رادیو دوبلور خواننده، محقق و نویسنده متولد تهران هشتاد و چهارساله است.
او با گشاده‌رویی در خانه‌اش را به رویم باز کرد تا با هم به گفتگو بنشینیم.

به جرات می‌توان گفت شخصی نظیر مرتضی احمدی نمی‌توان یافت که تا این حد درباره تهران و فرهنگ آن، هنرهای قدیمی رایج در تهران بتواند به شنونده اطلاعات دهد آن هم به گونه‌ای که گذر زمان را احساس نکنی و از شیرینی کلامش سیراب نشوی. به گمان من آقای مرتضی احمدی خود یک کتاب است! کتاب مرجع درباره آنچه از تهران قدیم می‌خواهی بدانی.

حاصل گفتگوی ما در دو بخش تقدیم شما عزیزان می‌شود بخش اول به هنر روحوضی پرداخته‌ایم و بخش دوم یک گپ خودمانی است در باره نوروز.


شما به عنوان یکی از پیشکسوتان هنر روحوضی این هنررا برای نسلی که آنرا ندیده چطور تعریف می‌کنید؟

من اعتقادم بر این است که هنرهای روحوضی با تلاش بسیار زیادی به اوج رسید خیلی روی آن زحمت کشیدند اولین کسی که روی این کار خیلی فکر گذاشت مرد با ذوق و خلاقی بود به نام احمد موید معروف به "باشی" همه به نام باشی او را می‌شناختند. چون کار روحوضی در سطح خیلی پایینی اجرا می‌شد این مرد خلاق آمد و طرح‌هایی ارائه داد.

پیش‌ترها نمایش‌ها گوشه اطاق گوشه حیاط اجرا می‌شد تماشاچیان کاملا" مسلط نبودند به نمایش، باشی آمد و نمایش را روی حوض کشاند بدین صورت که روی حوض وسط حیاط را با تخته‌های بزرگ می‌پوشاندند و روی آن فرش پهن می‌کردند بدینگونه مردم دور حیاط که می‌نشستند کاملا" به مرکز حیاط (حوض) مسلط بودند. و نوازنده‌ها هم در کنار حوض می‌نشستند یک اطاق هم به آنها می‌دادند به نام صورتخانه که برای چهره‌پردازی و تعویض لباس بکار می‌رفت از آن تاریخ این نمایش‌ها به نام هنرهای روحوضی یا تخته حوضی شهرت پیدا کرد. این مرد خیلی با سلیقه و با ذوق بود برای لباس‌ها فکری کرد صندوق‌های مخصوص برای قرار دادن لباس‌ها در نظر گرفت. نظم و ترتیبی به کارهاشان داد بعد دسته جات روحوضی را درست کرد که شامل سیاه بود سیاه درنمایش رو حوضی از اهمیت خاصی برخوردار بود یک عده بودند شل پوش یک عده شاه پوش یک عده وزیر پوش... اینها اصطلاحاتی بود که برایشان در نظر گرفت.

تمام کارهای گروه بدیهه‌سازی بود اینها نمایشنامه‌ای نداشتند که بخوانند تمرین کنند و اجرا کنند و عجیب اینجا بود که درست همان آغاز برنامه سردسته به آنها می‌گفت که مثلا" امشب یوسف و زلیخا را اجرا می‌کنیم تمام با بدیه‌سازی کار می‌کردند و شگفت‌آور اینکه حتی یک نفر از اینها یک بار تپق نمی‌زدند یا اشتباه نمی‌گفتند. در کارهای رو حوضی ارکستر بود رقص بود خواندن بود نوازندگی بود یواش یواش طوری شد که مردم خیلی به اینها علاقمند شدند و روز به روز دسته‌جات روحوضی اضافه می‌شد. در ابتدا چند گروه معروف داشتیم یکی گروهی که سر دسته آن اکبر سرشار بود. دسته دیگر گروه نصرالله سیبیل، دسته دیگر گروه عباس موسس بود.

اینها گروه‌های گردن کلفتی بودند فعال بودند و هنرمندان به نامی در گروهشان فعالیت می‌کردند بطوری که هنر روحوضی به اوج خودش رسید. ولی با کمال تاسف می‌توانم بگویم وزارت فرهنگ و هنر نسبت به این هنر بی‌توجهی کرد حتی صدمه زد. من می‌توانم بگویم کودتای بیست و هشت مرداد کودتای نظامی سیاسی نبود کودتای فرهنگی بود از آن تاریخ به بعد به دسته‌های رو حوضی بی‌توجهی شد بخصوص وزارت فرهنگ و هنر صدمه زیادی به آنها زد، گروه‌ها را منزوی کرد خانه‌نشین کرد، برای بعضی هم حقوق ماهانه ناچیزی تنظیم کرد و خانه نشینشان کرد و کارهای رو حوضی ما به اینصورت ضغیف و فقیرانه درآمد که می‌توان گفت تقریبا" اثری از آن نمانده و اگر باز هم بی‌توجهی شود خواه ناخواه از بین خواهد رفت. من تنها کاری که توانستم برای این هنر بکنم کلیه ترانه‌های روحوضی را جمع‌آوری کردم در کتابی با نام "کهنه‌های همیشه نو" نزدیک هفتاد ترانه است همانجا هم تاریخچه‌ای از روحوضی نوشتم تا آنجا که توانستم این کار را کردم.

الآن هم دارم می‌نویسم تاریخچه پیش پرده خوانی را مردم ندارند تاریخچه ضربی خوانی را مردم ندارند تاریخچه کوچه باغی را مردم نمی‌دانند چه بوده و چرا این اسم را روی آن گذاشتند. متاسفانه نسل گذشته چیزی برای ما نگذاشتند و ما داریم نفرین‌شان می‌کنیم و من به رفقای خودم می‌گویم هر چه دارید روی کاغذ بیاورید حالا مطبوعات چاپ نکنند یا اجرا نشود ولی اینها باید بماند چون با مرگ هر کدام از ما مقدار زیادی از این هنرها از بین خواهد رفت. من تا آنجا که توانستم این کارها را کردم چیزی هم نمانده نوشتن تایخچه‌ها تمام شود خدمت کوچکی کردم، ولی متاسفانه هر وقت یادم می‌افتد که هنر روحوضی تا این حد مظلوم واقع شده و تا این حد ضعیف شده و به گوشه‌ای پرت شده واقعا" متاثر می‌شوم.



مرتضی احمدی در کنار سماوری که متبرک می‌خواندش، یادگاری از مادر


نمی‌خواهید اقدامی کنید برای زنده نگاه داشتن این آثار که علاوه بر مکتوب کردن این آثار که جمع‌آوری کردید با ارکستر هم اجرا و ضبط شود و در اختیار مردم قرار گیرد، چون این‌ها با شنیدن حس‌شان القا می‌شود.
ما اقداماتی کردیم البته جدی نگرفتیم به دلیل اینکه باز هم داریم از گوشه کنارها این اشعار را پیدا و جمع‌آوری می‌کنیم. از مردم هم خواهش کردیم که هر چیزی که می‌توانند برای ما بفرستند. الآن باز هفت هشت تا جدیدا" اضافه شده باز دنبال بقیه‌اش هستم و امیدوارم اگر همه‌شان را پیدا کردم تمام شد این تقاضا را از وزارت ارشاد خواهیم کرد که اجازه دهند، همه را ما بخوانیم ضبط کنیم بگذاریم در آرشیو یا وزارت ارشاد یا تلویزیون بالاخره اینها نگهداری شود. من می‌توانم ادعا کنم که اگر من بمیرم دیگر کسی نیست اینها را بخواند بارها و بارها گفتم این هنر روحوضی و پیش پرده خوانی و کوچه باغی متعلق به تهران است.

اصلا" مال تهرانه مال هیچ جای دیگر نیست. اگر هم در شهرستان‌ها اجرا می‌شود از تهران گرفته‌اند با تغییراتی روی ذوق محلی خودشان اجرا می‌کنند و باید هر کسی که می‌خواهد اینها را بخواند، صدای خوبی داشته باشد باشد، بچه جنوب شهر تهران باشد، فرهنگ تهران را بشناسد، البته برای انجام این کار سرمایه‌ی زیادی می‌خواهد که من ندارم؛ مگر وزارت ارشاد یا تلویزیون این کار را بکند اینها یک سرمایه‌گذاری می‌خواهد و من به تنهایی نمی‌توانم و از نظر مالی قادر نیستم.

شما با موزه‌ای کردن این هنر موافق هستید؟ ماندگارتر نمی‌شد اگر به همان شکل مردمی هر کسی در خانه‌ها اجرا می‌کرد؟
از زمانی که تلویزیون و رادیو آمده و بخصوص ماهواره، این‌ها که همه هست مردم بیشتر به اینها توجه دارند به آن گونه کارها توجه ندارند و ضمنا" اگر ما بخواهیم اینها را زنده کنیم با کدام تئاتر؟ با کدام سالن در واقع! ما سالن برای تئاتر معمولی‌مان نداریم تمام هنرپیشه‌های تئاترمان بی‌کار هستند. ما نمی‌توانیم کاری بکنیم مگر دولت یک فکری کند وزارت ارشاد کاری کند چون این کارها مربوط به وزارت ارشاد است.

چه کسانی از نمایش سنتی روحوضی به تئاتر راه پیدا کردند؟
الآن دیگر آنها نیستند متاسفانه، فوت کردند مرحوم اصغر تفکر قهرمان کمدی کشور چند وقت کار رو حوضی کرده بود آن موقع تئاتر که نبود اینها هم که عاشق بودند مجبور بودند عشق و علاقه‌شان را تخلیه کنند. مرحوم احمد دهقان که بعدها صاحب تئاتر تهران شد، عنایت الله خان شیبانی، اکبر دست‌فرد، صادق بهرامی... همه اینها متاسفانه فوت کردند. اکبر دست‌فرد یکی از هنرپیشگان بسیار خوب ما بود، مرحوم هوشنگ سارنگ بود. واقعا" دیگر کسی نتوانست جای اینها را پر کند. اینها همه کار روحوضی کرده بودند اما خانم‌ها نه! به علت اینکه آن زمان بطور کلی زن در هنر روحوضی و حتی در تئاتر اولیه جایی نداشتند. جوان‌های زیبا و خوش هیکل نقش زن را بازی می‌کردند، که به نام "زن پوش" معروف بودند، که الآن هم نگاه کنید در مراسم تعزیه‌های ما زن‌ها مرد هستند؛ یعنی مردها نقش زن را بازی می‌کند. آن موقع هم مردهای جوان خوشگل را آرایش می‌کردند، لباس زنانه می‌پوشیدند و رل زن را بازی می‌کردند. من به یاد ندارم خانم‌های هنرپیشه کار روحوضی کرده باشند.


عکسی از جوانی مرتضی احمدی

شما خودتان کار رو حوضی را از کی شروع کردید و شروع آن به چه شکل بود؟
من کار روحوضی اصلا" نکردم من تماشاچی بودم، بیننده بودم. من از کودکی به این کار علاقه داشتم و چون صدای خوبی داشتم و بارها هم گفته‌ام که مادر من صداش بسیار خوب بود. هر وقت مادرم برای برادر کوچکم لالایی می‌خواند من می‌نشستم به مادرم نگاه میکردم و با او می‌خواندم. این است که من از همان کودکی گرایش پیدا کردم به کار هنری. بزرگ‌تر هم که شدم همینطور علاقمند بودم.

هر جا در محله‌مان عروسی بود و مطرب دعوت می‌کردند من به هر طریقی بود می‌رفتم و تماشا می‌کردم. آن موقع هم رسم بود وقتی مهمان‌ها و مطرب‌ها می‌آمدند، همسایه‌ها می‌رفتند روی پشت بام‌ها من هم یکی از آنها بودم. اگر در محله خودمان بود که خب خانواده ما هم قدیمی بودند و مورد احترام بودند، من را دعوت می‌کردند ومی‌بردند پیش مهمان‌ها. از همان موقع من دنبال اینها بودم و تقریبا" می‌توانم بگویم که حدود سی و چهار سال پیش به این فکر افتادم که این ترانه‌ها را جمع آوری کنم. از همان موقع شروع کردم به مرور توانستم اینها را جمع آوری کنم بروم سراغ تاریخچه هنر روحوضی و متاسفانه بیشتر مطرب‌هایی که روحوضی کار میکردند فوت کردند چند تا از آنان به شهرستان‌ها رفته بودند که رفتم پیداشان کردم با آنها مصاحبه کردم، جمع آوری کردم با خودم آوردم. همه ما تئاتری‌ها به این هنرمندان روحوضی بخاطر تسلط کاری‌شان خیلی احترام می‌گذاشتیم خب آنها هم ما را دوست داشتند و به ما احترام می‌گذاشتند.

مطرب‌هایی که رو حوضی کار می‌کردند چه سازهایی می‌نواختند؟
کمانچه، قره‌نی، ویلن، تار، تنبک، داریه زنگی.

آیا نمایش رو حوضی در ایام نوروز به اوج خودش می‌رسید؟ ایام نوروز چه تفاوتی داشت با دیگر ماه‌های سال؟
هیچ فرقی نمی‌کرد. خب البته اگر چنانچه ایام عید دعوت‌شان می‌کردند تبریکی به تماشاچی می‌گفتند اشاراتی به نوروز می‌کردند ولی برنامه خاصی برای نوروز نداشتند.

ادامه دارد... (منبع)



مرتضی احمدی

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

به همین سادگی

درژينسکی به عنوان مسئول امور امنیتی اتحاد جماهیر شوروی، در جلسات هیئت دولت هم شرکت می‌کرد. در یکی از این جلسات لنین یادداشتی برای درژینسکی فرستاد که در آن نوشته شده بود، «رفیق درژینسکی، چند نفر انقلابی در زندان‌ها هستند؟» درژینسکی زیر یادداشت لنین جواب داد، «در حدود هزار و پانصد نفر» و يادداشت را براي لنین پس فرستاد.

لنین پس از ملاحظه یادداشت زیر آن یک علامت بعلاوه گذاشت و اصل یادداشت و جواب آن دوباره نزد درژینسکی بازگشت. درژینسکی پس از ملاحظه یادداشت و علامتی که لنین زیر آن گذاشته بود، از جای خود برخواست و بی‌سر و صدا از اتاق خارج شد و فردای آن روز خبر وحشتناک اعدام دسته جمعی یکهزار و پانصد زندانی سیاسی همه را تکان داد.

درژينسکی، به اشتباه، علامت بعلاوه لنین را زیر یادداشت خود علامت صلیب و دستور اعدام دست جمعی آنها از سوی لنین تعبیر کرده و این دستور را شبانه به اجرا گذاشته بود.

تنها توضیحی که درباره این فاجعه داده شد از طرف منشی دفتر لنین بود، «لنين دستور اعدام زندانی‌ها را نداده و درژینسکی علامت بعلاوه لنین زیر یادداشت را سوء تعبیر کرده است. در واقع رفیق لنین معمولن زیر مطالبی را که می‌خوانده و به خاطر می‌سپرده چنین علامتی می‌گذارد.»


[ از لنین تا پوتین - نوشته محمود طلوعی - نشر تهران - ۱۳۸۵]


یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

معروفترين كلاهبرداران تاريخ

هميشه دانشمندان يا هنرمندان نبوده‌اند كه با انجام كارهايي كه قبلاً كسي آن را انجام نداده و يا با خلق اثري كه مشابه آن وجود نداشته، به تاريخ پيوسته باشند. كلاهبرداران هم در تاريخ جايي براي خود دارند:

- ويكتور لوستيگ victor lustig

سلطان كلاهبرداران تاريخ، مردي كه برج ايفل را فروخت، مسلط به پنج زبان زنده‌ دنيا، صاحب 45 اسم مستعار با سابقه بيش از 50 بار بازداشت آن هم فقط در كشور آمريكا، مردي كه مي‌توانست زيرك‌ترين قربانيانش را نيز گول بزند، در سال 1890 در بوهميا (كشور كنوني چك) در يك خانواده متوسط به دنيا آمد و در سال 1920 به آمريكا رفت. سالي كه بازار سهام به شدت رشد مي‌كرد و به نظر مي‌رسيد كه همه روز‌به‌روز پولدار‌تر مي‌شوند و لوستيگ آنجا بود كه از اين موضوع و حماقت ذاتي آمريكايي‌ها سود برد.
در سال 1925 و پس از انجام چندين فقره كلاهبرداري بي‌عيب ونقص و پرسود، ويكتور به فرانسه و شهر پاريس رفت و در آنجا شاهكار خود را اجرا كرد. فروختن برج ايفل!
ايده اين كلاهبرداري بعد از خواندن يك مقاله كوچك در روزنامه به ذهن ويكتور رسيد. در اين مقاله آمده بود كه برج ايفل نياز به تعمير اساسي دارد و هزينه اين كار براي دولت كمرشكن خواهد بود.
دينگ! زنگي در سر ويكتور صدا كرد و بلافاصله دست به كار شد. ابتدا اسناد و مداركي تهيه كرد كه در آنها خود را به عنوان معاون رياست وزارت پست و تلگراف وقت جا زد و در نامه‌هايي با سربرگ‌هاي جعلي، شش تاجر آهن معروف را به جلسه‌اي دولتي و محرمانه در هتل كرئون(creon) كه محلي شناخته شده براي قرار‌هاي ديپلماتيك و مهم بود، دعوت كرد.
شش تاجر سر وقت در سوئيت مجلل ويكتور حاضر بودند. ويكتور براي آنها توضيح داد كه دولت در شرايط بد مالي قرارگرفته است و تأمين هزينه‌هاي نگه‌داري برج ايفل عملاً از توان دولت خارج است. بنابراين او از طرف دولت مأموريت دارد كه در عين تألم و تأسف، برج ايفل را به فروش برساند و بهترين مشتريان به نظر دولت تجار امين و درستكار فرانسوي هستند و از ميان اين تجار شش نفر دعوت شده به جلسه مطمئن‌ترين افرادند. ويكتور تأكيد كرد به دليل احتمال مخالفت عمومي، اين مسئله تا زمان قطعي شدن معامله مخفي نگه داشته خواهد شد.
فروش برج ايفل در آن سال‌ها زياد هم دور از ذهن نبود. اين برج در سال 1889 و براي نمايشگاه بين‌المللي پاريس طراحي و ساخته شده بود و قرار بر اين نبود كه به صورت دائمي باشد. در سال 1909 برج به‌خاطر اين‌كه با ساختمان‌هاي ديگر شهر همچون كليساهاي دوره گوتيك و طاق نصرت هماهنگي نداشت، به محل ديگري منتقل شده بود و آن زمان وضعيت مناسبي نداشت. چهار روز بعد خريداران پيشنهاد خود را به مأمور دولت ارائه كردند. ويكتور به دنبال بالاترين رقم نبود، ‌او از قبل قرباني خود را انتخاب كرده بود؛ مردي كه نامش در كنار ويكتور در تاريخ جاودانه شد! آندره پويسون (Andre poisson). در بين آن شش نفر، آندره كم‌سابقه‌ترين بود و اميدوار بود كه با برنده شدن در اين مناقصه، يك‌شبه ره صدساله را طي كند و كلاهبردار باهوش به خوبي متوجه اين موضوع شده بود. ويكتور به آندره اطلاع داد كه در مناقصه برنده شده است و اسناد جهت امضا و تحويل برج در هتل آماده امضاست. اما همان‌طور كه تاجر عزيز مي‌داند، زندگي مخارج بالايي دارد و او يك كارمند ساده بيش نيست و در اين معامله پرسود با اعمال نفوذ خود توانسته است ايشان را برنده كند و... آندره به خوبي منظور ويكتور را فهميد! پس از پرداخت رشوه، اسناد معامله امضا شد و آندره پويسون پس از پرداخت وجه معامله، صاحب برج ايفل شد! فرداي آن روز وقتي آندره و كارگرانش به جرم تخريب برج ايفل توسط پليس بازداشت شدند، ويكتور لوتينگ كيلومترها از پاريس دور شده بود. در حالي كه در يك جيبش پول فروش برج بود و در جيب ديگرش رشوه!



-هان ون ميگه‌رن (Han Van Meegeren)

نقاش و كپي‌كننده آثار هنري، باهوش‌ترين و زبردست‌ترين جاعل تابلوهاي نقاشي، مردي كه سر نازي‌هاي آلماني كلاه گذاشت، مردي كه اگر كلاهبردار نمي‌شد، بي‌شك يكي از مهم‌ترين نقاشان قرن بيستم بود، در سال 1889 در هلند به دنيا آمد. از كودكي عاشق رنگ‌ها بود و در جواني با تأثير از نقاشي‌هاي دوره طلايي هلند، تابلوهاي زيادي خلق كرد. اما منتقدان، آثار او را بي‌روح و تقليدي و تكراري ناميدند و ميگه‌رن سرخورده از اين برخورد و براي اثبات توانايي‌هايش به منتقدان تصميم گرفت كه آثار بزرگان دوره طلايي همچون فرانس هالس (Frans Hals) و ورميه را كپي كند. ميگه‌رن با پشتكار زياد فرمول رنگ‌هاي قديمي و نحوه ساخت بوم‌هاي آن زمان را پيدا كرد. او كار را شروع كرد و آن‌قدر ماهرانه اين كار را انجام داد كه تيزبين‌ترين كارشناسان نيز از تشخيص بدلي بودن آثار ناتوان بودند و ميگه‌رن با اطمينان كامل، در نقش يك دلال، تابلوهايش را به‌عنوان آثار كشف‌شده دوره طلايي به مجموعه‌داران و گالري‌ها ‌فروخت. در همين دوران بود كه اروپا درگير جنگ جهاني دوم شد.
يكي از مشتريان پر و پا قرص او، مارشال گورينگ از سران درجه اول حزب نازي آلمان بود كه علاقه فراواني به آثار نقاشان هلندي داشت و تعداد زيادي از كارهاي ميگه‌رن را به مجموعه خود اضافه كرد. اما زمانه بازي ديگري را در سر داشت. آلمان‌ها در جنگ شكست خوردند و ميگه‌رن به جرم فروش ميراث فرهنگي هلند به نازي‌ها بازداشت و در دادگاه متهم به خيانت به وطن شد كه مجازاتش اعدام بود. ميگه‌رن در دادگاه واقعيت را ابراز كرد، اما هيچ‌كس حرف‌هايش را باور نكرد. تابلوهاي جعلي در دادگاه توسط كارشناسان مورد بازبيني قرار گرفت و همگي بر اصل بودن آنها صحه گذاشتند. هيچ‌كس باور نمي‌كرد كسي بتواند با چنين دقت و ظرافتي اين آثار را جعل كند. ميگه‌رن از دادگاه درخواست كرد كه وسايل مورد نيازش را در اختيارش بگذارند تا در حضور همه يكي از آثار دوره طلايي جعل كند!
ميگه‌رن از اتهام خيانت تبرئه شد، اما به جرم جعل آثار هنري به زندان محكوم شد و چند سال بعد درگذشت. ميگه‌رن به‌عنوان يك كلاهبردار در كار خود موفق بود، اما مشتري اصلي او گورينگ از او زيرك‌تر بود. اسكناس‌هايي كه گورينگ در ازاي تابلوها به ميگه‌رن مي‌داد همگي تقلبي بودند!



- فرانك ويليام آباگ‌نيل Frank William Abagnale)‌ )

صاحب كلكسيوني از انواع كلاهبرداري‌ها، قاضي، خلبان، جراح و استاد دانشگاه! و كسي كه زندگي‌اش دستمايه ساخت فيلم «اگه مي‌توني منو بگير» شد، در سال 1948 در آمريكا به دنيا آمد. وقتي او 14 ساله بود، پدر و مادرش از يكديگر جدا شدند و اين ضربه روحي بزرگي براي فرانك بود. دو سال بعد از خانه فرار كرد و به نيويورك رفت و در آنجا بود كه فهميد براي امرار معاش چاره‌اي به‌جز كلاهبرداري ندارد. پس از مدت كوتاهي او به يكي از حرفه‌اي‌ترين جاعلان چك بدل شد و چنان در كار خود مهارت پيدا كرد كه هيچ بانكي قادر به تشخيص جعلي بودن چك‌هاي او نبود. فرانك براي آن‌كه بتواند بدون پرداخت پول بليت با هواپيما سفر كند، ‌با جعل كارت‌هاي شناسايي و مدرك خلباني، ‌خود را به عنوان خلبان خط هوايي پان‌امريكن جا زد و از امتياز خلبان‌ها براي مسافرت مجاني استفاده كرد. اين موضوع لو رفت، اما قبل از آن‌كه دست پليس به او برسد، به شهر جورجيا فرار كرد و با هويت جعلي تازه‌اي، به عنوان يك دكتر در يك آپارتمان ساكن شد. از قضا در همسايگي فرانك يك دكتر واقعي زندگي مي‌كرد و به فرانك پيشنهاد داد تا در بيمارستان شهر مشغول به كار شود و فرانك اين پيشنهاد را پذيرفت و 11ماه به عنوان متخصص جراحي اطفال در آن بيمارستان به درمان بيماران پرداخت! پس از آن به شهر لوئيزيانا رفت و با جعل مدرك حقوق از دانشگاه هاروارد به عنوان دادستان در دادگاه محلي لوئيزيانا استخدام شد. او پس از چندماه توسط يكي از فارغ‌التحصيلان واقعي هاروارد شناخته شد، اما قبل از آن‌كه دستگير شود، از آنجا به ايالت يوتا گريخت و با جعل مدرك دانشگاه كلمبيا، در دانشگاه بريگام در رشته جامعه‌شناسي شروع به تدريس كرد!
او سرانجام در سال 1969 در فرانسه دستگير شد و زماني كه پليس فرانسه اين موضوع را اعلام كرد، 26 كشور خواستار محاكمه او در كشورشان شدند! فرانك به آمريكا منتقل شد و در آنجا به 12 سال زندان محكوم شد، ولي پس از گذراندن پنج سال آزاد شد.
فرانك آباگ‌نيل هم‌اكنون به‌عنوان كارشناس خبره جعل اسناد و چك با پليس آمريكا همكاري مي‌كند و با تأسيس شركت آباگ‌نيل و شركا به بانك‌ها نيز مشاوره مي‌دهد!



- حسين.ک

كلاهبردار وطني، مردي كه كاخ دادگستري را فروخت، حدود 70 سال پيش در شهريار متولد شد. ح.ك مردي بي‌سواد ولي باهوش بود و بي‌ترديد اگر تحصيلات مناسبي داشت، به يكي از بزرگان ادب و علم كشور بدل مي‌شد. اما او از جواني به راهي غير از آن كشيده شد. حسين.ك با كلاهبرداري‌هاي كوچك روزگار مي‌گذراند، اما اين كارها براي مردي با هوش او كارهايي كوچك محسوب مي‌شدند. تا اين‌كه يك روز طعمه بزرگ‌ترين كلاهبرداري خود را در جلوي در سفارت انگليس شكار كرد؛ دو توريست آمريكايي (و طبعاً احمق!) كه به دنبال خريد يك هتل در ايران بودند. ح.ك آنها را به دفترش كه در خيابان گيشا بود دعوت كرد و در آنجا به آنها پيشنهاد خريد يك ساختمان بزرگ و مجلل را به قيمت بسيار مناسب داد. اين ساختمان، كاخ دادگستري بود كه در خيابان خيام قرار داشت و هنوز هم به عنوان ساختمان دادگستري از آن استفاده مي‌شود. قرار بازديد از كاخ براي فرداي آن روز گذاشته شد و ح.ك همان روز عصر به آنجا رفت و با تطميع اتاقدار وزير وقت دادگستري، دفتر كار وزير را براي مدت يك‌ساعت اجاره كرد. فرداي آن روز قبل از آمدن مشتري‌ها، 200 جفت دمپايي پلاستيكي تهيه كرد و جلوي در اتاق‌هاي كاخ كه يك ساختمان اداري محسوب مي‌شد و در آن ساعت خالي بود، گذاشت. به اتاق وزير رفت و منتظر شكارهايش شد. آمريكايي‌ها سروقت آمدند و ح.ك به عنوان صاحب آن عمارت، تمام ساختمان را به آنها نشان داد و وقتي مشتري‌ها درخواست ديدن داخل اتاق‌ها را داشتند،‌ به بهانه بودن مسافران و با نشان دادن دمپايي‌ها، آنها را منصرف مي‌كرد. مشتريان ساختمان را پسنديدند و به پول رايج آن زمان 500 هزار تومان به ح.ك پرداخت كردند و خوشحال از اين معامله پرسود، براي تحويل ساختمان 10 روز ديگر مراجعه كردند. اما همان‌جا بود كه فهميدند چه كلاه بزرگي بر سرشان رفته است. ح.ك همان روز معامله، به مصر فرار كرد و بعد از چند ماه زندگي در آنجا، به ايران بازگشت. اما در ايران بازداشت و به زندان محكوم شد و چند سال بعد از وقوع انقلاب اسلامي فوت كرد.
ح.ك يك كلاهبردار ذاتي بود،‌حتي در زندان! او تلويزيون زندان را به يكي از زندانيان به قيمت 100 تومان فروخت و وقتي آن زنداني بعد از آزادي تلويزيون را زير بغل زد و مي‌خواست آن را با خود ببرد، فهميده بود كه چه كلاهي بر سرش رفته و مضحكه بقيه شده است!



__________________


pharmacy magic